eitaa logo
درمحضرحضرت دوست
668 دنبال‌کننده
8.7هزار عکس
3.9هزار ویدیو
70 فایل
لینک کانال : @Abbasse_kardani 🌸🌸شهید مدافع حرم عباس کردانی 🌸🌸ولادت: 1358/12/20 🌸🌸شهادت: 1394/11/19 ثواب نشر کانال هدیه برسلامتی اقامون امام زمان(عج) وشادی روح شهید عباس کردانی ادمین کانال @labike_yasahide
مشاهده در ایتا
دانلود
💞💞 ⃣ وقتى كه از خانه خارج مى شود تا خود را به برساند عدّه اى از از فرصت استفاده مى كنند و در راه مى ايستند تا را ببينند. به آنها پيغام داده است كه هرگز به او نكنند... زيرا اين كار براى آنها بسيار است و جز شدن ندارد. مى دانم كه باور كردن آن است، چرا بايد كردن به فرزند جرم باشد❓ اين همان است كه تا به حال كسى به آن نكرده است❗️ هر چند (ع) در روز غريب و مظلوم بود; امّا وفادار داشت كه تا آخرين لحظه بر گرد وجودش همچون مى چرخيدند. امّا جانم فداى غربت كه در اين شهر تنهاست، هيچ و و آشنايى ندارد، دوستان او هم و ! ... 💟✨الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــ الْفَـــرَج✨💟
👆👆👆 💞 💞 ⃣1⃣ همه روم دارند كه جاى باشند; امّا چرا روى خوشى به اين نشان نمى دهد⁉️ آيا او دلباخته ديگرى شده است❓ آيا او ديگرى در دل دارد❓ از اتاق بيرون مى رود. از جا برمى خيزد و به سمت مى رود. هيچ كس از دل او خبر ندارد. درست است كه او در زندگى مى كند; امّا اين براى او است. اين پر زرق و برق برايش هيچ جلوه اى ندارد. همه روىِ زرد را مى بينند و نمى دانند در درون او چه برپاست. خيال مى كند كه او گرفتار ديگرى شده است. امّا گرفتار شك شده است. او از به و اعتقاد داشت و به مى رفت و مانند همه به سخنان هاى مسيحى گوش مى داد.
👆👆👆 💞 💞 ⃣1⃣ كشيش ها كه همان بودند را به تَرك دنيا دعوت كرده و از آنها مى خواستند تا به فكر خود باشند و از جمع كردن دورى كنند. آن روزها چهره ها براى چهره اى بود، ها كسانى بودند كه مى توانستند مردم را ببخشند. مى ديد آنها چنان از و عذاب سخن مى گويند كه همه دچار مى شوند. براى اعتراف به نزد آنها مى رفتند تا گناه آنها را ببخشد. او كه بزرگ تر شد چيزهايى را ديد كه به دينِ آنها شك كرد. مى ديد ها كه از تَرك دنيا سخن مى گويند، وقتى به اين مى آيند چگونه براى گرفتن هاى طلا، هجوم مى آورند! چيزهاى زيادى را در اين ديده بود. صداى قهقهه مستانه ها را شنيده بود. او بارها ديده بود كه چگونه ها با شكم هاى ، ظرف هاى غذا را پيش كشيده و مشغول مى شدند‼️ او به كه اينان بودند شك كرده بود، درست است كه او دخترى از خانواده بود; امّا نمى توانست ببيند كه ، بازيچه گروهى بشود كه خود را بزرگانِ مى دانند و نان حكومت را مى خورند‼️ او از اين ها، مأيوس شده است امّا هرگز از جدا نشده است. او از اين بدش مى آيد ولى را دوست دارد و به (ع) و (س) عشق میورزد. 💟✨الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــ الْفَـــرَج✨💟
👆👆👆 💞 💞 ⃣1⃣ هر چه او به كه ها از آن دم مى زدند بيشتر مى كرد، راز و نيازش با بيشتر مى شد. از مى خواهد او را بدهد. او از همه چيز و همه كس خسته شده است ولى از و دل نكنده است. او است تا به سوى او بيايد. او مى داند كه اگر با پسر عمويش كند تا آخر بايد به وضع موجود، باشد. اگر بفهمند كه آينده روم به آنها شك دارد چيزى جز در او نخواهد بود. آنها آن قدر قدرت دارند كه حتّى آينده را مى توانند به برسانند. آنها هرگز به دست نمى گيرند تا را به قتل برسانند، بلكه اى بسيار قدرتمندتر از دارند. كافى است آنها به بگويند كه مرتّد شده و به دين پشت كرده است، آن وقت مى بينى چگونه كه تا ديروز ساكت و آرام؛ بودند، آشوب به پا كرده و به حمله مى كنند تا براى و رضايت ، را بکشند. 💟✨الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــ الْفَـــرَج✨
👆👆👆 💞 💞 ⃣2⃣ او دستور داده است تا و از سراسر كشور در جمع بشوند. پيش بينى مى شود كه تعداد آنها به هزار نفر برسد. سيصد نفر از كليسا هم دعوت شده اند تا در اين حضور داشته باشند. بزرگ و زيبايى براى اين در نظر گرفته شده است. مى خواهد براى آينده روم بزرگى بگيرد، كه نشانه اقتدار و عظمت باشد. هيچ چاره اى ندارد، بايد به اين رضايت بدهد. اكنون، تمام غرق است، عدّه اى مى رقصند و هم مى نوازند. همه آمده اند و بر روى تخت خود نشسته است. درِ باز مى شود، در حالى كه او را همراهى مى كنند وارد مى شود. او به سوى مى آيد، خم مى شود و دست را مى بوسد و به سوى تخت دامادى مى رود تا بر روى آن بنشيند. همه كف مى زنند و سوت مى كشند، داماد افتخار مى كند كه امشب زيباترين دختر ، او مى شود. او مى خواهد بر روى بنشيند كه ناگهان همه چيز مى لرزد! زلزله اى ، همه را به وحشت مى اندازد. آن قدر كه فرصت فرار يا را به هيچ كس نمى دهد. همه چيز در يك لحظه مى افتد، گرد و غبار همه جا را فرا مى گيرد. پايه هاى تخت شكسته و داماد بى هوش بر روى زمين افتاده است! 💟✨الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــ الْفَـــرَج✨💟
💞 💞 ⃣2⃣ هيچ كس حرفى نمى زند، همه مات و مبهوت به هم نگاه مى كنند، آيا نازل شده است❓ به هم مى خورد، بسيار ناراحت مى شود، چه راز و رمزى در كار است❓ هيچ كس نمى داند. از نيمه گذشته و سكوت همه جا را فرا گرفته است. نورِ مهتاب از پنجره بر اتاق مى تابد. اكنون خواب مى بيند: (ع) به اين آمده است. همه او نيز آمده اند. آيا را مى شناسى❓ او و جانشين (ع) است و مليكا هم از نسل اوست. ، پدربزرگِ مادرى است. هر جا را نگاه مى كنى ايستاده اند. در وسط قصر از نور گذاشته اند. گويا همه، آمدن كسى هستند.
💞 💞 ⃣2⃣ هيچ كس حرفى نمى زند، همه مات و مبهوت به هم نگاه مى كنند، آيا عذابى شده است❓ به هم مى خورد، بسيار ناراحت مى شود، چه راز و رمزى در كار است؟ هيچ كس نمى داند. شب از نيمه گذشته و همه جا را فرا گرفته است. نورِ مهتاب از پنجره بر اتاق مى تابد. اكنون خواب مى بيند: (ع) به اين قصر آمده است. همه ياران او نيز آمده اند. آيا را مى شناسى❓ او و جانشين (ع) است و مليكا هم از نسل اوست. ، پدربزرگِ مادرى است. هر جا را نگاه مى كنى ايستاده اند. در وسط منبرى از نور گذاشته اند. گويا همه، آمدن كسى هستند. در شگفتى مى ماند، به راستى چه كسى قرار است به اينجا بيايد كه (رحمهم الله) در انتظارش، سراپا ايستاده است. ناگهان در باز مى شود. نورانى وارد مى شوند. بوى گل به مشام مى رسد. جوان و نورانى هم همراه آنها آمده است. (ع) به استقبال آنها مى رود، سلام مى كند و خوش آمد مى گويد: "سلام و درود خدا بر تو اى آخرين ! اى !".
💞 💞 ⃣2⃣ (ع) (ص) را در آغوش مى گيرد و از او مى خواهد به قسمت پذيرايى بروند.🎀🏳🎀 همه مى نشينند. چهره (ع) همچون شكفته شده و سكوت بر فضاى سايه افكنده است. فقط نگاه مى كند. به راستى در اينجا چه خبر است❓ بعد از لحظاتى، (ص) رو به (ع) مى كند و مى گويد: "اى ! جانشين تو، دخترى به نام دارد، من آمده ام او را براى يكى از فرزندانم كنم". (ص) با دست اشاره به مى كند كه در كنارش نشسته است. نگاه مى كند را مى بيند كه صورتش چون مى درخشد. اين جوان، يازدهم و نام او است. (ص) منتظر جواب است. در اين هنگام (ع) رو به شمعون، پدربزرگ مى كند و مى گويد: "اى شمعون! و خوشبختى به سوى تو آمده است. آيا دخترت را به عقد ازدواج فرزند در مى آورى؟". ✨💟الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــ الْفَـــرَج💟
💞 💞 🎀 ⃣2⃣ اعتقاد دارد كه ، پسر خداست، براى همين او را به حقّ مى خواند تا شايد خدا به او نگاهى كند و مشكلش را حل كند. امشب دل خيلى گرفته است. هجران براى او سخت شده است. نيمه شب فرا مى رسد. همه اهل خواب هستند. او از جاى بر مى خيزد و كنار مى رود. نگاه به ها مى كند. با محبوبش، (ع) سخن مى گويد: "تو كيستى كه چنين مرا خود كردى و رفتى! تو هستى، چرا نمى آيى! آيا درست است كه مرا كنى". بعد به ياد (س) مى افتد، اشك در چشمانش حلقه مى زند، از صميم او را به يارى مى خواند. به سوى تخت خود مى رود. هنوز صورتش خيس است. او نمى داند گره كار در كجاست؟ آن قدر مى كند تا به مى رود. او مى بيند: تمام نورانى شده است. نگاه مى كند هزاران به ديدارش آمده اند. گويا قرار است براى او عزيزى بيايند. او از جاى خود بلند مى شود و با احترام مى ايستد. ناگهان دو از آسمان مى آيند. بوى گلِ به مشام مليكا مى رسد. نمى داند راز اين بوى چيست؟ ..
👆👆👆 💞 💞 ⃣3⃣ به راستى او چگونه مى تواند از اين بيرون برود؟ مليكا فكر مى كند، به ياد يكى از قصر مى افتد كه سال هاست او را مى شناسد. مى تواند به او اعتماد كند و از او كمك بخواهد. مليكا با كنيز صحبت كرده است و قرار شده كه او براى لباس كنيزها را تهيّه كند. همه چيز با دقّت برنامه ريزى شده است. خبر مى رسد كه سپاه به سوى سرزمين هاى مى رود، همه براى بدرقه در ميدان اصلى شهر جمع شده اند. قيصر سپاه را به دست يكى از بهترين فرماندهان خود مى دهد و براى پيروزى او مى كند. سپاه حركت مى كند امّا هنوز اينجاست. تو رو به مى كنى و مى گويى: ــ مگر قرار نبود كه همراه آنها بروى؟ ــ داشته باش. من فردا از خارج خواهم شد. نمى شود، همه شك مى كنند. فردا فرا مى رسد. هوسِ طبيعت كرده است و مى خواهد به دشت و صحرا برود. او با همان مورد اطمينان از خارج مى شود. چند سواره آماده حركت هستند. 🕊💜🕊 آنها حركت مى كنند، راه ميان برى را انتخاب مى كند تا بتواند زودتر به سپاه برسد. آنها با مى روند. نزديك مى شود، سپاه در آنجا اتراق كرده است. مى خواهد سپاه روم را ببيند و را تشويق كند. او ابتدا به خيمه سپاه مى رود. آنها مشغول هستند. حواسشان نيست. باور نمى كنند كه دختر روم به اين بيابان آمده باشد. مليكا داخل اى مى شود و سريع لباسى را كه همراه دارد به تن مى كند. ديگر هيچ كس نمى تواند او را شناسايى كند. او شبيه شده است. او از خيمه بيرون مى آيد، يكى از كنيزان صدايش مى زند كه در به او كمك كند. هوا ديگر تاريك شده است. چند سربازى كه همراه بودند خيال مى كنند كه امشب مى خواهد در اينجا بماند. ...
📚 ⛅️ 3⃣6⃣ 💢سر به 🌫 بلند مى کند و مى گوید:_خدایا پناه بر تو از شر دشمنان اهل بیت ، گواه باشد که من از آل محمد مى جویم.سپس صورت اشکبارش را بر پاهاى امام مى گذارد و مى پرسد:_آیا راهى براى توبه و بازگشت هست ؟امام مى فرماید: آرى ، خداوند توبه پذیر است. پیرمرد که انگار از یک کابوس وحشتناك شده است و جان و جوانى اش را دوباره پیدا کرده ، 🖤 را به زمین مى اندازد و همچون جنون زده ها مى دود و فریاد مى کشد:_مردم ! ما فریب خوردیم. اینها نیستند. اینها پیامبرند، اینها؛ دشمنان خدایند، دشمن خداست. آن پیامبرى که در اذانها شهادت، به رسالتش مى دهید، پدر اینهاست. توبه کنید! جبران کنید! برگردید! که از لحظاتى پیش ، کمر به قتل پیرمرد بسته و به او پرداخته ، اکنون به پیرمرد مى رسد و با شمشیرى میان سر و بدن او فاصله مى اندازد،... 💢آنچنانکه پیرمرد چند گامى را هم بى سر مى دود و سپس بر زمین مى افتد.... مردم، مردمى که شاهد این صحنه بوده اند، بیش از آنکه و متنبه شوند، مرعوب و مى شوند.بیش از این ، نگاه داشتن کاروان مصلحتنیست... کاروان را در زیر بار سنگین به سمت قصر یزید، حرکت مى دهند ، همه اعیان و و بزرگان و و و را براى شرکت در این جشن بزرگ دعوت کرده است... 🖤 را به انواع زینتها و گوناگون تدارك دیده است . پیداست که یزید به زندگى خود، دست یافته است.... یزید به هنگام شنیدن خبر ورود کاروان سرها و اسرا، در حین مستى وسرخوشى، ناگهان ناله شوم کلاغها را مى شنود و با خود آنچنان که دیگران بشنوند، زمزمه مى کند: _در این هنگام که محمل شتران رسید و آن خورشیدها بر تل جیران# درخشید، ✨کلاغ 🦅ناله کرد و من گفتم : 💢 چه ناله کنى ، چه نکنى ، من طلبم را وصول کردم و به آنچه مى خواستم رسیدم.هم اکنون نیز، با و تبختر بر تخت تکیه زده است و ورود کاروان شما را مى کند.... او که خود را براى این کاروان و دم و دستگاه خود به کار گرفته است،... اکنون به تماشاى و خود و و خوارى نشسته است. همه اهل کاروان را از بزرگ و کوچک ، با به یکدیگر بسته اند. 🖤یک سر طناب را برگردن سجاد افکنده اند و سر دیگر را به بازوى تو بسته اند.... طناب دیگر از بازوى تو به دستهاى سکینه... و طناب دیگر و دست دیگر و بازوى دیگر... و اهل کاروان به گونه اى به هم شده اند.... که اگر کسى و یا برود، را با خود و اسباب و شود.... به مجلس، رو مى کند و به یزید و با لحنى آمیخته از و و مى گوید: _✨اى یزید! گمان مى کنى که اگر رسول خدا ما را در این حال ببیند، چه مى کند⁉️ 💢با همین امام ، حال مجلس مى شود.... یزید فرمان مى دهد... که بند از دست و پاى شما و غل و زنجیر از دست و پا و گردن امام ، باز کنند.... یزید در دو سوى خود امرا و بزرگان را نشانده است....براى شما جایى درست مقابل خویش ، تدارك دیده است.... و سرها را در طبقهایى پیش روى خود چیده است.... و تا مى توانند مى برند... و به درون هم مى خزند... .... لینک کانال : @Abbasse_kardani