🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_136
لبخند زورکی زدم مغزم و دوباره
به کار انداختم:
_نه متاسفانه خیلی قبل از تولد من فوت کردن.
اینو راست گفتم خدا رو شکر.
_اه متاسفم.
منم سری تکون دادم و گفتم:
_خواهش میکنم.
_خوب دلت می خوای از کی شروع کنی؟
عجب گیری کرده بودم.
_نمی دونم من روزای فرد کلاس زبان دارم. نمی دونم برنامه ام با شما جور دربیاد یا نه؟
استاد فکری کرد و گفت:
_کلاست چه ساعتیه؟
_پنج تا هفت.
_اوه عالیه. کلاس من سه تا چهاره. می تونی بیای؟
دیگه افتاده بودم تو هچل یه حرفی زده بودم و خودم و انداخته بودم توی دردسر.
_آره ولی باید با خانواده ام مشورت کنم.
استاد دستهاشو پشت سر توی هم قفل کرد و گفت:
_حتما حتما. ولی من منتظرتم. خیلی خوشحال میشم یک هنرجوی خیلی جوان به کلاسم اضافه بشه.
_بله استاد خواهش می کنم.
_راستی چند سالته؟
_پونزده امسال می رم کلاس دوم دبیرستان.
_خیلی عالیه از این سن شروع کنی حتما پیشرفت
میکنی. متاسفانه الان بچه ها بیشتر دنبال موسیقی و نقاشی هستن مثل شما کم پیدا میشه که دنبال این هنر اصیل
باشه.
باز هم لبخند زدم و گفتم:
_من خیلی هم توی مسائل هنری استعداد ندارم
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻