🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_141
میلاد نگاه نادمی با ما انداخت و گفت:
_اگه بخوای می تونم یکی از دعوت نامه های خودمو بدم بتون ها.
الهه دست منو گرفت و گفت:
_لازم نکرده.
بعد منو دنبال خودش کشید که مهدی صداش زد.
_الهه خانم!
الهه برگشت و به مهدی نگاه کرد:
_بله؟
_من می تونم یکی از دعوت نامه هامو بدم. خانواده من که اینجا نیستن. دوستامم با سامان و بقیه
مشترکه. سه نفر برام زیاده.
الهه لبشو گاز گرفت و گفت:
_مطمئنین؟
مهدی لبخندی زد و گفت:
_آره من همون روزم به میلاد گفتم. ولی گفت نفری سه تا می رسه هر کار دوست داری باش بکن.
الهه باز برگشت و نگاه خشمناکی به میلاد انداخت که میلاد فورا سرش را توی کاغذش کردو خودش را به کوچه علی چپ زد
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻