🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_145
با ذوق از جا پریدم و بابا رو بوسیدم.
_الهی قربون بابایی خودم برم.
ماکان شکلکی برام دراورد و گفت:
_منم از این اداها بلد بودم الان نونم تو روغن بود.
در حالی که به طرف پله می رفتم گفتم:
_خوب برو یاد بگیر.
_عمرا. خیلی خوشم میاد از این اداهای لوس و
بچه گونه.
دهنم و براش کج کردم و گفتم:
_حالا دیگه!
بعدم با خوشحالی از پله بابا دویدم. کلا قضیه کلاس خوشنویسی رو فراموش کرده بودم. وقتی هم که یادم اومد دیگه دیر شده بود گذاشتم برای یک وقت دیگه.
روز بعد یک ساعت قبل از شروع مراسم آماده شدم و از پله اومدم پائین.
یه مانتوی سفید پوشیده بودم و با شلوار لی. شال قرمزم و هم با کتونی های قرمزم ست کردم.
یه آرایش خیلی کم رنگ هم کردم.
موهام طبق معمول روی پیشونیم ریخته بود.مامان با دیدنم با نگرانی گفت:
_مامان جان حواست باشه قبل از اینکه مراسم تمام شه حتما تماس بگیری. نکنه همه برن تو بمونی اونجا.
در حالی که کفشامو می پوشیدم گفتم:
_چشم سوری خانم. امر دیگه ای نیست؟
مامان اخمی کرد و گفت:
_تو که نمی فهمی از این خونه بیرون که می ری تا بیای من آروم و قرار ندارم.
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻