🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_153
خندیدم و الهه به سرعت به طرف سامان رفت. مهدی در حالی که کیف دفش دستش بود آروم آروم به ما نزدیک شد.
منم ذوق زده به طرفش رفتم و گفتم:
_وای آقا مهدی کارتون عالی بود.
مهدی کمی خجالت زده گفت:
-نه اونقدارم تعریفی نیست.
-نه باور کنین راست می گم برای من که دفعه اولم بود خیلی جذاب و عالی بود. از بین همه از دف خیلی خوشم آمد.
-خوشحالم که اینو می شنوم.
الهه در حالی که دست سامان توی دستش بود به طرف ما اومد. رو به سامان هم گفتم:
-تبریک می گم کارتون عالی بود.
سامان لبخند زد و گفت:
-خواهش می کنم ولی اولش داشتم از استرس می مردم. همه چی یادم رفته بود.
مهدی با لبخند سر به زیر به حرف های سامان گوش می داد با شنیدن این حرف سر بلند کرد و گفت:
-پس اگه جای من بودی چی میگی که باید اولین آهنگو شروع می کردم.
سامان کیف سنتورش را زمین گذاشت و گفت:
-صد بار خدا رو شکر کردم که جای تو نیستم.
مامان الهه و سامان هم به ما نزدیک شدن و هر دو به مهدی و سامان تبریک گفتن. بعد مامان الهه گفت:
-دیگه نمی خوای بریم. یا باید باشین ته سالنم جمع کنین؟
سامان خندید و گفت:
-نه دیگه امشب کار تعطیله فردا بچه ها میان دم و دستگاه و جمع می کنن.
تازه یادم افتاده بود که زنگ بزنم به بابا بیاد دنبالم.
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻