🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_154
سریع گوشیمو در آوردم که الهه گفت:
_تو با کی میری خونه؟
در حالی که شماره بابا رو می گرفتم گفتم:
-زنگ می زنم میان دنبالم.
سامان گفت:
-اگه بخواین می رسومنیمتون.
گوشی رو گذاشتم روی گوشم و گفت:
-ممنون خودشون گفتم تماس بگیرم.
بعد از کلی زنگ خوردن وقتی داشتم نا امید می شدم بابا جواب داد.:
-جانم ترنج؟
-سلام بابا. می تونین بیاین دنبالم؟
-مراسم تمام شده؟؟
-آره بابا.ببین زنگ بزن به ماکان من الان خونه نیستم جایی گیرم نمی تونم همین الان بیام دنبالت.
-وای بابا پس من چکار کنم؟
-خوب می گم زنگ بزن به ماکان.
زیر لب غری زدم و گفتم:
-باشه. کاری ندارین؟
-نه بابا جون فقط رسیدی خونه به من خبر بده.
-باشه خداحافظ
-خدافظ
الهه که متوجه حرفام با بابا شده بود گفت:
-اگه کسی نمی اد دنبالت برسونیمت سامان ماشین داره ها.
نگاهی به الهه کردم و گفتم:
-تو این داداش منو نمی شناسی منتظر بهونه اس به من گیر بده می خواستم بیام بابا حرفی نداشت ولی اون ول کن نبود
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻