🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_156
الهه در جلو رو باز کرد و به مادر شوهرش گفت:
-بفرما جلو بشینین.
-نه دخترم بشین پیش شوهرت.
و در عقب را باز کردو نشست. مامان الهه هم کنارش نشست. الهه به من گفت:
-سوار شو دیگه!
حسابی داشتم خجالت می کشیدم. اینقدر توی
دلم به ماکان فحش داده بودم که حد نداشت.
الهه خودش هم سوار شد و رو به عقب گفت:
-ببخشید پشتم به شماست.
که مادر شوهرش گفت:
-عزیزم راحت باش.
سامان از توی آینه پرسید:
-ترنج خانم کجا برم؟
-واقعا ببخشید امشب خیلی مزاحمتون شدم.
-این حرفا چیه مگه سوار کول ما شدین ماشین می بره دیگه.
با شرمندگی آدرس دادم و سامان حرکت کرد.
خدا رو شکر فاصله نزدیک بود و این خجالت کشیدن من خیلی طول نکشید.حالا داشتم حرص می خوردم که باید به بابا اینا جواب پس بدم که با کی اومدم.
وقتی سامان جلوی خونه توقف کرد با دنیایی خجالت و
تشکر پیاده شدم.الهه هم پیاده شد و گفت:
-زنگ بزن ببین هستن.
-بله دستت درد نکنه کلید دارم.
-باشه تو زنگ بزن. من تا سالم تحویلت ندم نمی رم که.
-باشه چشم.
دستم و روی زنگ گذاشتم بعد از چند ثانیه مهربان جواب
داد:
-کیه؟
-منم مهربان. مامان هست.؟
-بله عزیزم.بگو بیاد دم در.
-چی شده؟
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻