🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_157
_اوف مهربان هیچی بگو بیاد.
_چشم چشم الان می گم.
چند دقیقه بعد مامان دوان دوان اومد. مانتوی بلندی پوشیده بود ولی با این حال پاهای سفیدش تا بالای مچ معلوم بود.شال نیمه سرش بود و مثل همیشه به خودش رسیده بود.
نمی دونم چرا جلوی مامان الهه و سامان از این
قیافه مامان خجالت کشیدم. خیلی احمقانه بود.
تا حالا اصلا این چیزا برام مهم نبود.ولی حالا نمی دونم چه مرگم شده
بود.
مامان نگران پرسید:
_ی شده؟
با دست به الهه اشاره کردم و گفتم:
-زحمت کشیدن منو رسوندن.
مامان روبرگرداندو تازه الهه را دید. الهه با لبخند سلام کرد:
_سلام.
_سلام . ترنج مامان چرا مزاحم ایشون شدی.؟
الهه نگذاشت چیزی بگم
_چه مزاحمتی ترنج جان مهمان ما بودن.
هخلاصه شرمنده.
سامان هم پیاده شد وسلام کرد و سر به زیر انداخت.از
این حرکت سامان بیشتر خجالت کشیدم.
خدا خدا می کردم مامان الهه پیاده نشه. برای اینکه این اتفاق نیافته
گفتم:
_الهه جون دیگه مزاح نمی شم مامان اینا هم خسته زحمت کشیدی. آقا سامان دسستون درد نکنه.
ولی مامان ول کن نبود.
_بفرما تو حالا. اینجوری که خیلی بده.
الهه باز هم لبخند زد و گفت:
_نه دیگه مامان اینا تو ماشینن بریم که تا
اونام شاکی نشدن.مامان کمی خم شد و تازه اونا را توی ماشین دید. دلم می خواست همون لحظه آب بشم. مامان
انگار نه انگار خیلی راحت با دست اشاره کرد:
_حاج خانم بفرمائید.مامان الهه از توی ماشین سر تکان داد و با لبخند تشکر کرد و گفت:
_ممنون دیر وقته.
احساس می کردم فشارم افتاده. اینقدر لبم و گاز گرفته بودم که دهنم مزه خون
میداد. مامان اصلا ظاهر مامان الهه براش مهم نبود.
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻