🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_158
مامان بالاخره کوتاه اومد.
و رفت تو.آخرین لحظه الهه صدام کرد گفت:
_ترنج کتابایی که قول داده بودم.
و یک پاکت بزرگ داد دستم. شاید ده تایی کتاب توش بود.
_وای دستت درد نکنه کلل یادم رفته بود.
_خواهش فعلا کاری نداری؟
_نه ممنون دستت درد نکنه.
وقتی رفتن با حرص وارد خونه شدم هر کار کردم نتونستم چیزی نگم.
_مامان خودت خجالتت نمیشه این جوری میای دم در.
چشمای مامان گرد شد:
_وا من همیشه همین جورم.
خودمم می دونستم ولی نمی دونم چرا جلوی الهه و خانواده اش خجالت کشیده بودم.
سامان برای خداحافظی هم حتی سرشو بلند نکرده بود.خوب آخه تو خانواده و دوستای ما کسی مثل الهه و خونواده اش نبود که من احساس بدی بم دست بده برای همین این
حس و برای اولین بار تجربه می کردم.
مامان طلبکار گفت:
_چرا با بابات نیامدی؟
پوزخندی زدم و گفتم:
_برای اینکه وقت نداشتن. آقا ماکان خوش غیرتم در دسترس نبودن.
-وا مگه میشه.؟!
_حالا که شده.
بعدم در حالی که شالم و از سرم بر می داشتم گفتم:
_به خدا بخواد اذیت کنه منم اذیت می کنم. بعد نیاید گیر بده به من که چرا با اینا اومدم
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻