🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_161
دست بردم و یه کتاب دیگه برداشتم و شروع کردم به خوندن.
صدای مامان باز پرید وسط کتاب خوندنم.
دلم نمی خواست برم ولی مجبور شدم. آویزون رفتم پائین.
میز و مهربان چینده بود و همه سر میز نشسته بودن.
سلام کردم و نشستم. مهربان یه جور خاصی نگام می کرد. منم انگار دلشوره گرفته بودم چون همین که کتاب و شروع می کردم دیگه نمی تونستم روی کارای دیگه ام تمرکز کنم.
باید کتابو تمام می کردم بعد.وقتی این جوری می شدم دیگه اشتها و این چیزام تعطیل بود.
برای خودم یه کم غذا کشیدم و مشغول شدم. مامان از تند غذا خودن متنفر یود.
برای همین مجبور بودم کشش بدم که اینم بیشتر اعصابمو خورد می کرد.بابا وسط غذا خوردنش گفت:
_مامانت گفت دیشب با دوستت اومدی خونه.
لقمه رو قورت دادم و گفتم:
_بله.
_مگه نگفتم به ماکان زنگ بزن.
هاج و واج به بابا نگاه کردم.
_زدم به خدا.
ماکان برای خودش آب ریخت و گفت:
_چرا دروغ میگی؟
قاشقمو ول کردم تو بشقابم و گفتم:
_سه بار زنگ زدم یا اشغال می زد با می گفت در دسترس نیست.
ماکان بی خیال آبشو خورد و گفت:
_تو هم از خدا خواستی.
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻