🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_163
بابا و ماکان اومدن از صدای در خونه متوجه شدم. چند دقیقه نگذشته بود که یکی آروم به در زد:
-ترنج بابا.
صدای مهربان و شنیدم:
-آقا از ظهر از اتاقش بیرون نیامده. گفته شامم نمی خواد.
بابا دوباره به در زد:
-ترنج بیداری؟
تکون نمی خوردم که نفهمن بیدارم. دلم نمی خواست برم پائین.مهربان گفت:
-چراغ اتاقش خاموشه. تو تاریکی که نمی تونه بشینه حتما خوابه دیگه.
صدای پر از تمسخر ماکان و شنیدم:
-چیه خانم باز قهر فرمودن.
و بابا که جواب داد:
-خوب حق داره. من گیر بودم تو کدوم گوری بودی.
صدای ماکان معلوم بود بهش برخورده.:
-تقصیر من چیه که موبایلا قاطی میکنن.پس دفعه دیگه بی خود می کنی دستور میدی. از این به بعد حق نداری تو کار این بچه
دخالت کنی.
ماکان ولی پر توقع داشت حرف خودش و می زد:
-همین دیگه رو بش دادین پرو شده.
-چکار کرده؟ غیر اینه که سرش دنبال کار خودشه. تا چند وقت پیشم که بچه بازی در میاورد الان دیگه آروم شده و از اون کاراشم دست بر داشته. دیگه چکار کرده. چیزی ازش دیدی؟ خلافی ازش سر زده؟ا
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻