🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_165
به خاطر کتابی که خونده بودم تا وقتی که بیدار شدم کابوس دیدم.
همش خواب روزی رو که توی پارک با ارشیا حرف زده بودم می دیدم و اینقدر تو خواب گریه کردم که وقتی بیدار شدم متکام خیس شده بود.
نگاهی به ساعت انداختم و چشمامو مالیدم. ساعت یازده بود.
هنوز خوابم می آمد برای همین دوباره خوابیدم و خدا خدا کردم دوباره کابوس نبینم.
خدا رو شکر این بار دیگه کابوسی در کار نبود و راحت خوابیدم. با تکون دست یکی از خواب بیدار شدم.
_ترنج! ترنج!
_اوف چیه بابا اول صبحی گیر دادی؟
مامان با حرص گفت:
_چی چیو اول صبحی ساعت یک و نیمه چقدر می خوابی تو.
چشمام و باز کردم و گفتم:
_جدی ساعت یک و نیمه؟
مامان با نگرانی نگام کرد و گفت:
_آره به خدا. دیشبم که زود خوابیدی. مریضی چیزی
شدی؟
غلطیدم و متکام و بغل کردم.
_نه مامان خوب خوبم.
_آخه تو هیچ وقت اینقدر خوش خواب نبودی.
حالا مامان گیر داده بود جرات نمی کردم بگم تا صبح بیدار بودم. اگه مامان می فهمید کل کتابارو جمع می کرد
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻