🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_177
_خماری نکشیدی که...
ولی با دیدن ماکان و ارشیا جمله تو دهنم ماسید. ماکان قبل از اینکه بتونم حرفی زنم الهه رو کنار زد و
گفت:
_اینه دوست قابل اعتمادت
و نگاه خشمگینی به الهه کرد.
_واقعا که شاهکار کردی ترنج
مونده بودم یعنی چی. از برخورد ماکان با الهه هم خجالت زده شده بودم.
_اینه الهه خانم که اینقدر حرفشو می زنی. چطور میتونی با همچین آدمای پستی دوست باشی.
دیگه آبروی برام نمونده بود. با لکنت پرسیدم :
_چی شده ماکان؟
ارشیا اومد جلو و گفت:
_خانم شما باید بیان کلانتری.
الهه وحشت زده گفت:
_برای چی؟
و به من نگاه کرد.منم که بدتر از الهه.
_ماکان چرا آبروی منو می بری؟
ماکان بازوی منو گرفت و گفت:
_تو آبرو هم سرت میشه بی شعور.
دهنم باز مونده بود. ماکان چه مرگش بود.
_وقتی به بابا میگم عقلش نمی رسه باز میگه بزرگ شده. اینه بزرگ شدنت.
به ارشیا نگاه کردم چقدر نگاش تلخ و خشمگین بود.اصلا چرا ماکان این و آورده اینجا.
_مامان تمام حرفاتو با این خانم شنیده.
_کدوم حرفام؟
_تلفن دیشب. احمق نفهم.
ای وای که همه چی تازه برام روشن شد. الهه ی بدبخت چیزی نمونده بود گریه اش بگیره.منم هم خجالت زده بودم هم عصبانی. شخصیتم جلوی الهه و ارشیا خورد شده بود.بازومو از توی دست ماکان
بیرون کشیدم و گفتم:
_واقعا که این اداها چیه.
پاکت و از دست الهه کشیدم و کتاب و بیرون آوردم.
_این اون چیزیه که ما بهش می گیم جنس.
اینقدر حرص خورده بودم که سینه ام درد گرفته بود.
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻