🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_179
مامان داد زد:
_ماکان!
با نفرت نگاش کردم و دویدم توی اتاقم.
درست از همین نقطه زندگی من وارد مرحله دیگه ای شد.
یک جور نیاز برای اثبات خودم. برای اینکه به بقیه بفهمونم من از جنس اونا نیستم.
هر کار کردم تا خودمو از اونا و هر چه که بهشون مربوط میشه دورتر کنم.دلم نمی خواست مثل اونا باشم.
می خواستم دور شم تا می تونم دور.برای همین رابطه مو با تمام دوستای گذشته ام به طور ناگهانی قطع کردم.
موبایلم خاموش شد و به جاش یه شماره دیگه برای خودم خریدم که فقط الهه و دوستای تازه ام داشتنش.حتی به مامان اینا نگفته بودم موبایل دارم.
با اینکه تا قبل از اون از رشته های هنری هیچ خوشم نمی امد با بابا صحبت کردم و گفتم می خوام جای نظری برم هنرستان.
همه مخالف بودن ولی من فقط سکوت کردم و کار خودمو کردم.گرافیک و انتخاب کردم انگار می خواستم با ماکان و ارشیا رقابت کنم.
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻