🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_18
کسرا دستاشو کرد تو جیب شلوار لی شو پرید رو تخت
-اگه نرم چی؟
منم شونه هامو بالا انداختم و گفتم
-هر جور راحتی.
بعد در و بستم و کنترل و برداشتم و باز آهنگ haunted و گذاشتم. صداشم بلند کردم.
کسرا داد زد:
-الان بابات میاد شاکی میشه ها.
من پشت در نشستم و بدون اینکه چیزی بگم شونه هامو باالا انداختم.
دیگه چکار می خواست بکنه. داد که سرم زده بود تو گوشمم که زده بود. جلوی ارشیا ضایمم که کرده بود. دیگه از
این بدتر چی می خواست بشه.
کسرا از روی تخت بلند شد و اومد طرفم.
_بذار من برم بیرون حوصله ندارم با عمو
درگیر بشم.
کمی عقب کشیدم و کسرا مثل یه گربه از لای در بیرون خزید. در و قفل کردم و روی تختم دراز
کشیدم.
نمی دونم چه مرگم شده بود که بین این همه حرف و داد و بیدا فقط از حرکت ارشیا ناراحت بودم.
اون که اصلا انگار منو نمی دید. پس این سر تکون دادنش برای چی بود!!
@Abbasse_kardani
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻