🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_208
و به دختری که درست طرف دیگر سالن مقابل ارشیا نشسته بود لبخند زد.
_ماکان بس کن.
-خوب تو می خوای نگاه نکنی نکن ولی من قصدم ازدواجه بابا خره سوری خانم و مهرناز جون یکی از همینا رو می بندن به ریشمون بذار لااقل خودمون انتخاب کنیم.
بعد نگاهش را چرخاند توی جمع دخترها که مدام آن دو تا را زیر نظر داشتند و با هم پچ پچ می کردند بعد کنار گوشارشیا گفت:
-به نظرم اون دختره تاپ صورتی تنشه. اون خوبه؟
ارشیا به دختر چاقی که تاپ کوچکی را به زور تنش
کرده بود نیم نگاهی انداخت و برای اینکه خنده اش نگیرد گفت:.
-ماکان یه کلمه دیگه حرف بزنی پا میشم میرم.
ولی ماکان خیلی جدی گفت:
-ارشیا چی میگی من که انتخابم و کردم همون. راستی اسمش چیه؟
ارشیا سری تکون داد و گفت:
-مرسده دختر عموی مامانمه.
ماکان سری تکون داد و خیلی جدی پرسید:
-چند سالشه حالا؟ مدرک پدرکی
داره؟
-ماکان بخدا بسه داره خنده ام می گیره. تو اصلا غلط می کنی دخترای فامیل ما رو دید می زنی.
ماکان تکیه داد و گفت: -اوه اوه بابا غیرت.
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻