🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_209
ارشیا دست ماکان را کشید و گفت:
-اصلا پاشو بریم تو حیاط اینجا بیشتر بمونی منحرف
میشی.
ماکان با خنده گفت:
خسیس باشه بابا فکر کردی نوبرشو آوردی تو فامیل خودمون ریخته دختر تا دلت
بخواد.
و همراه ارشیا رفت توی حیاط.
ماکان تو رو خدا این کت و دربیار من داره گرمم میشه. اخه چطوری می تونی
تو این گرما کت بپوشی؟
ماکان نگاه عاقل اندر سفیهی به ارشیا انداخت و گفت:
-لباس جزئی از شخصیته گر نمی دانی بدان.
ارشیا دست برد و کت را از تن او کشید و گفت:
- بده من این لحاف و مسخره.
بعد شروع به قدم زدن کردند. ماکان گفت:
-واقعا تو نبودی زیاد خوش نمی گذشت.
ارشیا به خرده سنگی لگد زد و گفت:
-نمی دونستم اینقدر محبوبم.
ماکان به شانه اش کوبید و گفت:
-چکار کنم هفت هشت سالی عادت کرده بودم سایه به سایه همرام باشی تو این سه سال خیلی سخت گذشت
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻