🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_21
اصلا حوصله نداشتم برم پائین تا دوباره بابا بخواد مراسم نصیحت
کنونون را بندازه.
ساعتمو کوک کردم تا به موقع بیدار شم.
برای ماکان برنامه های جداگانه ای چیده بودم.
با صدای زنگ ساعت از خواب بیدارشدم.
خوابم همیشه سبک بود و این باعث دردسرم بود.
ساعت و خاموش کردم و نگاهی بش انداختم.
اه کدوم احمقی ساعت منو برا شیش و نیم کوک کرده؟
غلطی زدم و خواستم دوباره بخوابم که یاد
دیشب افتادم.
خدا لعنتت کنه ماکان ببین بخاطر تو باید از خواب صبم بزنم.آخه من تا آخرین لحظه ممکن می خوابم.
یه رب مونده به زنگ پا میشم و تند تند لباس می پوشم. پیاده تا مدرسه پنج ددقیقه راهه.
مهربان یه لقمه به زور میده دستم و منم تو راه می خورم و می رم.
با کسالت از رو تخت پا شدم و دمپائی های راحتیمو به عنوان صدا خفه کن پوشیدم.
یواش به طرف در اتاقم رفتم و گوشم و روی در گذاشتم.
صدایی نمی اومد.
آروم لای درو بازکردم.
کسی تو راهرو نبود. پاورچین به طرف اتاق ماکان رفتم.عجیب بود هیچ صدایی نمی آمد.نکنه.
قرارش کنسل شده.
@Abbasse_kardani
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻