🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_211
.ارشیا با خودش گفت:
_از ترنجی که من می شناسم بعیده این رفتار.
صدای آتنا مکالمه شان را قطع کرد.
-داداش بیاین شام.
ارشیا به بازوی ماکان زد و گفت:
-بریم.
بعد راه رفته را برگشتند و ماکان بعد از برداشتن کتش همراه ارشیا وارد خانه شد.تازه شام تمام شده بود که مسعود به ماکان گفت:
-ترنج زنگ زده خونه تنهاست. مهربان رفته پیش دخترش. من و مامانت می خوایم بریم. تو میای یا می مونی؟
ماکان نگاهی به ساعت انداخت و گفت:
-نه دیگه منم میام. تا شما برسین منم باید راه بیافتم.
-خوب برو مامانتم صدا کن بریم.
ارشیا رو به ماکان گفت:
-خوب تو می موندی لااقل.
-نه دیگه برم. دیر وقته. آخر شبا دیگه مهمونیا خصوصی میشه.
- گمشو مسخره.
-مگه دروغ میگم
لرشیا خندید و خانواده اقبال را تا دم در همراهی کرد. مهرناز رو به سوری گفت:
-از طرف من به ترنج بگو خیلی بی معرفتی خانم.
-به خدا سوری جون این دختر دیگه از کنترل من خارج شده. خودش می دونه و بابا جونش که
اینقدر بهش پر و بال میده من خسته شدم از کاراش. عین مرغ چپیده تو اتاقش. خدا رو شکر شرکتم که تازگی های
اضافه شده. من اصلا نمی بینمش اگه وقت آزادی هم داره با اون دوستای عین خودش می چرخه
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻