🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_212
مسعود دست سوری را گرفت و گفت:
_عزیزم سر پا نگه داشتی بنده های خدا رو.
سوری خانم نگاهی از گوشه چشم به همسرش
انداخت و گفت:
_چشم مسعود خان. اون شما اونم دخترت. برو بدش به امیر و خیال همه راحت.
و پر بغض به مهرناز گفت:
-کاری نداری مهرناز جون.؟
مهرناز سوری را در آغوش گرفت و گفت:
_سوری جون چی شده؟
مسعود دستی به صورتش کشید و سر به زیر انداخت. ماکان دست در جیب ایستاده بود و نمی دانست چه بگوید.
ارشیا حسابی کنجکاو شده بود که ماجرا از چه قرار است و امیر دیگر کیست؟
خدایا اون بچه اینقدر بزرگ شده که خواستگارم براش میاد.و نزدیک بود همان جا زیر خنده بزند.
سوری با همان لحن پر بغض گفت:
_به خدا دارم دیونه میشم. پسره هیچیش به ما نمی خوره. مادره هم پرو پرو هی زنگ می زنه و میگه ما دخترتون و می خوایم.
مسعود با لحن مهربانی گفت:
_سوری جان ترنج که هنوز حرفی نزده.
_هنوز نگفته ولی بالاخره اونام از قماش خودشون. معلومه که بقیه رو قبول
نداره.
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻