🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_24
بابا لباس پوشیده از اتاق بیرون آمد با دیدن من با ترس
پرسید:
-چی شده ماکان.
-از پله افتاد.
ارشیا بلند شد و سلام کرد. بابا جوابشو داد اومد و کنارم.زانو زد
-چکار داشتی می کردی بچه؟
توی اون حال از حرف زدن بابا دلخور شدم. چه اصراری داره بگه من بچه ام.ماکان گفت:
-تقصیر خودش بود.
بابا نگاش کرد که ماکان ادامه داد:
-رفته نم یدونم چی زده به کت شلوار من بوی امشی میده.
چشمای ارشیا و بابا گرده شده بود. منم وسط گریه گفتم:
-حقت بود.
بابا نگام کرد:
-خوبه زبونت در هیچ شرایطی از کار نمی افته.
اومدم شونه هامو بندازم بالا که دوباره درد پیچشید تو دستم و اشکم و در آورد.بابا گفت:
-چت شد؟
که ماکان جای من جواب داد:
-میگه دستش درد میکنه.
بابا پوفی کرد و گفت:
-پاشو ببریمش بیمارستان.مامان و صدا کنم؟
-نه اون طور صبح بیدار سرد درد میشه. تازه این صحنه رم ببینه دیگه بدتر. بلندش کن. ببریمش.
ماکان خواست زیر بغلم و بگیره که داد زدم:
-این دستم نه.
ماکان که حسابی هول شده بود.
-ببخشید ببخشید.
بابا زیر اون یکی بغلم و گرفت و بلندم کرد.
-ارشیا
جان مهربان و صدا کن بیاد.
ارشیا به طرف آشپزخونه رفت و بابا منو روی یه مبل نشود. درد دستم کمتر شده بود
ولی به محض اینکه تکونش می دادم تمام بدنم درد می گرفت.بعد به ماکان گفت:
@Abbasse_kardani
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻