🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_257
بعد تازه ترنج را دید.
یک سارافون لی کوتاه پوشیده بود که درست تا بالای
زانویش بود.
بلوز آستین بلند سفید و شلوار پاچه گشاد سفیدی هم پوشیده بود. شال سفیدش را هم به طرز زیباییدور سرش پیچیده بود.
آرایش ملایمی هم روی صورتش نشانده بود.لبخند ماکان ناخودآکاه پهن تر شد.
-چه کردی خانمی؟
ترنج لبخند نگرانی زد و به خودش نگاه کرد و گفت:
-به نظرت خیلی بچه گانه نشده.؟؟
ماکان رفت طرف ترنج و بازوهایش را گرفت و صاف نگاه کرد توی چشمانش و گفت:
ترنج به خدا لازم نیست به دیگران ثابت کنی بزرگ
شدی. دنیای بزرگترا جای خیلی جالبی نیست باور کن.
ترنج سر به زیر انداخت. چقدر دلش می خواست با ماکان
راحت تر بود.
با یکی از اعضای خانواده اش.
هیچ کسی را نداشت که محرم رازش باشد. چقدر دلش می خواست با
ماکان دوست باشد.
ماکان چانه ترنج را بالا گرفت و زل زد توی چشمانش که با پرده ای از اشک تر شده بود و
گفت:
-اینم یادت باشه بزرگ شدن به لباس و ظاهر نیست
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻