🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_258
داغ دل ترنج با این حرف تازه شد. با صدای لرزانی
گفت:
-ولی بعضی ها هستند که از روی ظاهر قضاوت می کنند.
ماکان همان موقع فهمید که پای پسری به دل خواهر
کوچکش باز شده.
این را از شعرها و حرف ترنج فهمید ولی کی بود که ترنج را تا این حد آزرده بود.
ناگهان خشمی عظیم توی دلش احساس کرد. دلش نمی خواست حتی به این فکر کند که کسی ترنج را آزرده خاطر کرده
است.
انگار نسبت به آن ناشناس کینه ای به دل گرفته بود.دلش نمی خواست ترنج را وادار به حرف زدن کند باید
شرایط را آماده می کرد تا ترنج خودش بخواهد و بگوید.پس پیشانی اش را بوسید و گفت:
-اونی که جنس شناس باشه از روی ظاهر قضاوت نمی کنه. اگر کرد بدون همش ادعا بوده.
ترنج لبخند زد و اشکش را پس زد.
-می بینم امشب اسپرت پوشیدی؟
ماکان دستی به سرش کشید و گفت:
-چکار کنم بس که هر کی از راه رسید و یه چیزی
بارمون کرد گفتیم یه بارم اسپرت بپوشیم ببینیم چی توشه.
-به نظرمن که عالیه
بعد ماکان را خریدارانه برانداز کرد و گفت:
-می گم می خوای مخ شیوا رو بزنم کلا بیاد طرف خودمون.آسونه ها آخه تو از استاد مهرابی خیلی سر
تری.
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻