🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_261
ترنج نگاهی به شیوا انداخت که کت دامن مشکی براقی پوشیده بود که دامن بلندش تا روی پایش می رسید و قد بلندش را بلند تر نشان می داد.ترنج با حسرت آه کشید:
-خوش به حالش. قد من و نگاه کن. صد
و شصتم شد قد.
شیوا موهایش را روی شانه اش رها کرده بود وشال حریری هم روی موهایش انداخته بود آرایش
ملیحی هم داشت.
شیوا به لحاظ چهره هم از او سرتر بود در این شکی نبود. ولی آیا ممکن بود ارشیا عقایدش را زیر پا بگذارد و دختری را انتخاب کند که تفکراتش با او زمین تا آسمان تفاوت دارد؟
ترنج تازه متوجه شال شیوا شده بود. گرچه پوشیدن و نپوشیدن آن شال نازک که تنها روی سرش رها شده بود چیزی را عوض نمی کرد ولی نمی
توانست اتفاقی باشد.
ترنج رفت توی آشپزخانه و کنار مادرش ایستاد:
-به عمه گفتین نه؟
سوری خانم استکان ها را گذاشت توی سینی و نیم نگاهی به ترنج انداخت:
-از کجا فهمیدی؟
-از اون شال مسخره ای که شیوا انداخته. مامان می
خواین کلاه بذارین سر ارشیا؟
-به من چه مامانش گفت لااقل مامانش بدونه. منم دیدم راست میگه به قول تو بعدا عمه ات فهمید ناراحت نشه.
- پس شیوام میدونه.
- فکر نکنم
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻