🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_275
ترنج فقط خندید و دل ارشیا را دوباره تکان داد ولی ماکان سر جنباند و گفت:
-هیچی گفتم بهم میگی داداش خوشم میاد
اینم داره استفاده می بره.
ترنج زد به بازوی ماکان و گفت:
-به جان خودم اینجوری نیست داداش.
ماکان به ارشیا نگاه کرد و گفت:
-می بینی
؟ارشیا کمی خم شد تا اندام کوچک ترنج را که پشت شانه های ماکان پنهان شده بود بهتر ببیند
بعد گفت:
-خوب دیگه می بایست جلوی زبونت و می گرفتی.
اتنا با دیس های جوجه کباب رسید.
جلسه گرفتین شام و کشیدن یخ میکنه زود باشین.
ترنج دوید طرف آشپزخونه وقتی از کنار ارشیا رد میشد ارشیا فقط یک لحظه تصمیم گرفت و آرام گفت:
-شال سفید بهت میاد.
ترنج دیگر حال خودش را نمی فهمید.چه روزهایی که منتظر گوشه چشمی از ارشیا بود و حالا اتفاق افتاده بود.
ارشیا او را دیده بود.
خودش را کشت تا آن حالت بی خیال و خونسردش را
دوباره حفظ کند.
نباید با این دوتا جمله خودش را می باخت. هنوز اول راه بود.
مهرناز خانم تمام مدت ارشیا را زیر نظر داشت
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻