🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_285
-وا من از کجا بدونم؟
ترنج احساس کرد زانوهایش دارد می لرزد.وای خدا از حال نرم. چرا نمی رن اینا.
مهرناز جون مادرت ول کن دیگه.ارشیا زیر چشمی به ترنج نگاه کرد. چقدر رنگش پریده و بدحال بود.
-من قبل از مهمونی هم گفتم من به این قصد نمیام حقیقتش من یک بارم این بنده خدا رو نگاه نکردم.
سوری خانم با تعجب گفت:
_وا چرا ارشیا جان؟
-برای اینکه من..
بقیه جمله توی دهن ارشیا ماسید. چون ترنج به بازوی ماکان چنگ زد ولی
قبل از اینکه سقوط کند ماکان بازویش را گرفت:
- ترنج چی شدی؟
ترنج صداها را می شنید ولی نمی توانست چیزی
بگوید.صدای نگران مادرش را شنید:
-خدا مرگم بده چی شد مامان جان؟
از ذهنش گذشت خدایا چرا الان. نکنه ارشیا
فکر کنه بخاطر اونه. خدایا نه.مسعود و ماکان زیر بغلش را گرفتند و روی مبل نشاندنش.
مهرناز خانم با یک لیوان آب قند از راه رسید. لیوان را یه دهانش نزدیک کرد و گفت:
-بیا عزیزم.
ارشیا انگار حالش بدتر بود. سختی این بود
که باید احساسش را هم کنترل میکرد. پشتی مبل را توی دستش اینقدر فشرده بود که بند های تمام انگشناتش درد
می کرد.
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻