🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_29
-برو ترنج که مارو از کار و زندگی انداختی.
در و بستم و گفتم :
-خوشتون اومدا!
-معلومه که نور چشممه پس چی فکر کردی!
دیگه حواسم بود شونه هامو بالا نندازم. باید یه چند روزی جلوی خودمو می گرفتم.بابا رفت و منم زنگ و زدم.زنگ و که زدم مهربان جواب
داد:
-کیه؟؟
-منم منم مادرتون علف ادوردم واسه تون
مهربان خندید:
-بیا تو وروجک!
مهربان جونم؟جونم؟مامان بیدار
شده؟
-آره تازه بیدار شده.
-ببین من دستم باند پیچیه میشه یه جوری به مامان بگی منو دید هول نکنه.
-خدا مرگم بده بیا تو ببینمت.
و صدای گذاشتن آیفون و شنیدم و رفتم تو.این که بدتر کرد.مهربان داشت می امد طرفم.
-خدا منو بکشه چه به روز خودت آوردی؟
-چیزیم نیست مهربون جونم. یه ترک ساده اس.
-الهی من بمیرم. چیزی خوردی؟
-بابا یه آب میوه واسم گرفت.
-یه آب میوه الان که ضعف می کنی که. بیا بریم تو.
و زیر دست سالمم را گرفت.
-مهربان پام نشکسته ها دستم شکسته برا چی زیر بغلم و می گیری.
-چکار کنم به خدا دلم آشوب شده اینجوری دیدمت.
-حالا خوب شد گفتم به مامان بگو هول نکنه.
-وای راست میگی یه کم صبر کن من بش خبر بدم فکر میکنه رفتی مدرسه.
پشت در وایسادم و گوش دادم. صدای مامان می آمد.
-کی بود مهربان؟
-ترنجه خانم
-ترنج؟ مگه مدرسه نرفته. باز چه گندی زده
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻