🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_293
رفت سمت یخچال و درش را باز کرد.
ظرفهای غذای های مانده از دیشب روی سر و کله هم چیده شده بودند.
تنها چیزی که اضافه نیانده بود سالاد ترنج بود.
خوبه همه رو انداختم تو رودبایستی ته سالاد و بالا آوردن. وگر نه مامان منو خفه می کرد. سالاد سس زده رو که دیگه نمیشه نگه داشت.
از سر قوطی آب پرتقال مقداری سر کشید و از پشت در یخچال به بیرون سرک کشید که مامانش نرسد و مچش را نگیرد.
یه کم دیگر هم خورد و قوطی را سر جایش برگرداند.به اتاقش برگشت و لباس عوض کرد. کیف لپ تاپش
و گیره کاغذ عروسکی اش را هم برداشت و از پله پائین رفت.
روی یک کاغذ نوشت.
" مامان من کلاس ندارم می رم
شرکت."
و زیرش هم نوشت ترنج کاغذ را زد به گیره کوچکی که به فنری در پست عروسک نصب شده بود.
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻