🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_298
- چشم شما جون بخواه.
بعد درحالی که لقمه اش را می بلعید گفت:
-حالا مامان امروز به مامانش میگی؟
مهرناز خانم با چشمانی گرد شده به ارشیا نگاه کرد و گفت:
-چقدر هولی. بابا بی مقدمه نمیشه که من الان یک ساله دارم با سوری برای تو
دنبال زن می گردم اسم ترنج و نیاوردم. حالا یهو نمیشه.
ارشیا استکانش را گذاشت روی میز و گفت:
-ببین مامان هی بهونه میگیری. حالا من یکی دیگه رو گفته بودم به سر رفته بودیا.
-خوب معلومه. باید دست به عصا راه برم. سوری
نور چشمش و به هر تحفه ای نمیده.
ارشیا دست به سینه نشست و گفت:
-مامان مطمئنی من پسر خودتم.!؟
-آره عزیزم چطور مگه؟
ارشیا از این خونسردی مادرش داشت حرص می خورد.آتنا هم فقط می خندید.
-مامان اذیت میکنی ها
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻