🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_30
فرستادنش خونه.
-نه خانم مدرسه نرفته. صبح یه کم حالش خوش نبود آقا بردنش دکتر.
صدای مامان یه کم نگران شده بود:
-چش شده بود؟
احساس کردم دیگه وقتشه. در و بار کردم و قبل از اینکه چشم مامان بم بیافته بلند سلام
کردم.
-سلام سوری جون!
گامان که با شنیدن صدام انگار یه کم از نگرانیش کم شده بود گفت:
-سلام...
ولی با دیدن دستم انگار رنگش پرید:
-ترنج چه بالایی سرت اومده؟ تو مدرسه خوردی زمین.
بعد خودشو به من رسوند. و با نگرانی
نگام کرد. یه حس خوبی داشتم.
چون مامان خیلی کم نگران من میشد. فرصت و غنیمت شمردم و خودمو لوس کردم.
-از شازده پسرت بپرس.
-ماکان؟
-مگه پسر دیگه ای هم داری؟ مامان راستشو بگو رو کن این داداش مارو.
-ا ِدختره لوس درس حرف بزن.
-چشم به روی چشم. بله جناب ماکان.
-اون این بلا رو سرت اورده؟
خودمو ولو کردم رو مبل که درد پیچید تو شونه ام:
-ای دستم!.
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻