🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_309
مهرناز خانم انگار که نمی توانست راحت صحبت کند با لحن مهربانی گفت:
-نه عزیزم نمی خواد راهتو دور کنی آژانس الان
دیگه می رسه.
-مامان دارم میآم ماشینه رو رد کن بره.
ولی مهرناز خانم کسی را آن طرف مخاطب قرار داد و
گفت:
-سلام عزیزم. نه دیگه دارم می رم.
بعد دوباره به ارشیا با صدای آرام تری گفت:
-تو زبون آدم سرت نمیشه می گم نیا.
ارشیا خندید و گفت:
-دیگه دیر شده چون من سر خیابونشونم.
-به من چه آژانس اومد. من دارم میرم. تو هم
خودت می دونی؟
ارشیا بهت زده داد زد:
-مامان!
-خداحافظ ارشیا جان.و صدا قطع شد.
ارشیا گوشی اش را پرت کرد روی صندلی کناری و گفت:
-حالا یکی بیاد مامانو بگیره.
بعد هم پوفی کرد و دور زد و رفت سمت خانه خودشان.
ضبطش را روشن کرد. لبخند آمد روی لبش همان آهنگی بود که ترنج گوش میداد.
با مشت زد روی فرمان و گفت :"به این میگن تفاهم".و با صدای بلند با خواننده هم خوانی کرد و بعد سرخوش مقابل خانه پیاده شد و به در کلید
انداخت
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻