🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_310
ارشیا صبر کرد تا مادرش پول را داد و امد طرف
خانه.
-سلام عرض شد سرکار بانو مهرابی.
مهرناز خانم از گوشه چشم نگاهی به ارشیا انداخت که معنی اش می
توانست این باشدبرو باباتو رنگ کن.
و بلافاصله بعد از بسته شدن در شالش را از شرس برداشت و به طرف
ساختمان رفت.
ارشیا دست در جیب همراه مادرش رفت:
- جواب سلام واجبه ها.
مهرناز خانم سریع چرخید و ارشیا از این حرکت مادرش یک قدم عقب پرید و گفت:
-چیه مامان؟
-علیک سلام.
-ارشیا واقعا تو مطمئنی داره بیست و نه سالت
میشه.
-نمی دونم شناسنامه ام که اینو میگه. مگه اینکه شناسنامه یکی دیگه رو به من داده باشین. بچه مرده ای چه
میدونم.
-خوبه خوبه مزخرف میگه.
-خوب جریان چی مادر من؟
-تو اگه واقعا نزدیک سی سالته پس چرا ادای بچه های
پنج ساله رو در میاری؟
ارشیا با تعجب گفت:
-اول بگین جرم من چیه.
بعد سرش را خم کرد و گفت:
-بعد این گردن من از مو باریک تر در خدمت شما.
مهرناز خانم با دست شانه او را هل داد و گفت:
- وقتی میگم نیا چرا اصرار می کنی؟
ارشیا همانجور دست در جیب لپ هایش را باد کرد و بعد نفسش را بیرون داد و گفت:
- مشکلش چی بود اونوقت؟
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻