🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_311
-ارشیا واقعا که. عزیز من گفتم بسپارش به من این کارا بالاخره یک مقدماتی داره من با مامانش صحبت
کردم.
ارشیا با یک گام پرید جلوی مادرش و گفت:
-خوب؟
مهرناز خانم چرخید و به راهش ادامه داد و گفت:
-درباره توکه چیزی نگفتم. ماجرا رو کشوندم به خواستگار ترنج و اینکه چرا ردش کرده و این حرفا
ارشیا سکوت کرده بود و شانه به شانه مادرش می رفت.
-ترنج گفته تا بعد از لیسانسش اصلا نمی خواد به ازدواج فکر کنه.
ارشیا همانجا خشک شد.
-یعنی دو سه سال دیگه؟
مهرناز خانم در را باز کرد و گفت:
-آره دیگه همین حدود میشه.
ارشیا کلافه دستی توی موهایش کشید و گفت:
-خوب شاید موردی که می خواسته پیدا نکرده اگه پیدا بشه قبول کنه
مهرناز خانم دست به کمر برگشت و گفت:
-اونوقت رو چه حسابی فکر میکنی که تو اون مورد دلخواهشی؟
دهان ارشیا باز شد و بعد هم بدون حرف بسته شد. مهرناز خانم با ابروهای بالا رفته داخل شد
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻