🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_33
کت و شلوار و گذاشتم رو پیش خون!مرد بویی کشید
و گفت:
-سم فروشی داره؟
با تعجب گفتم:
-کی؟
-صاحب همین کت شلوار.
-نه چطور مگه؟
-پس تو کار سم پاشیه؟
-نه اصلا!
-پس چرا لباسش بو امشی میده!
خنده ام گرفته بود.
-آها! نه صب خیلی هول بود اشتباهی جای اسپری به خودش
حشره کش زد.
مرده یه نگاهی بم انداخت و گفت:
-به حق چیزای نشنیده.
کت و شلوار و برداشت و روی کاغذ یادادشت کرد:
-بنام کی بنویسم؟
-اقبال
بعد رسید و داد دستم.
کی حاضره؟
-فردا صبح.
-ممنون
-به سلامت.
از خشکشویی زدم بیرون و برگشتم خونه. دستم یه کم درد گرفته بود. دکتر مسکن داده بود و گفته بود ممکنه دستت که سرد شد یه
کم درد بگیره.
تا رسیدم خونه درد دستم بیشتر شده بود. جرات نمی کردم چیزی بگم. یواشکی یکی از مسکنایی که
دکتر داده بود و خوردم و رفتم تو اتاقم.
حالا نمی دوستم لباسمو چه جوری در بیارم. پدرم در اومد تا تی شرتمو در
آوردم تا دستم و بانداژ کنه چون یه کم تنگ بود.
بعدم مانتومو بدون تی شرتم پوشیدم. خدا روشکر اون خیلی تنگ نبود
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻