🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_403
***
ماکان ماشین را نگه داشت و به ارشیا خیره شد.
-می شنوم.
ارشیا به دست هایش نگاه کرد و
گفت:
-همه چیز از سه سال پیش شروع شد. یادته چقدر ترنج منو اذیت می کرد؟
ماکان سرتکان داد. ارشیا بعد از
مکثی ادامه داد:
-هیچ کدوم هیچ وقت فکر نکردیم چرا بین این همه ادم ترنج اینقدر به من گیر داده. تابستونی که من
می خواستم برم تهران. نمی دونم چقدر مونده بود. ترنج با من تماس گرفت.
چشمان ماکان گرد شد و لبش را گاز گرفت.
خدایا اینجا چه خبره.
ارشیا رویی نداشت تا به چهره ماکان نگاه کند. همانجور که به دستهایش نگاه می کرد
ادامه داد:
-گفت باید حتما منو ببینه گفت تو نفهمی من فکر کردم مشکلی براش پیش اومده نمی تونه با شما بگه رفتم
اونجایی که گفته بود. همون پارک پشت آموزشگاه.
ماکان نمی خواست حرف بزند اگر هم می خواست نمی توانست
واقعا شوکه بود.
-به خدا نمی دونستم چی می خواد بگه و الا نمی رفتم. اونجا بهم گفت...گفت. دوستم داره.
مشت ماکان گره شد و روی فرمان کوبید
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻