🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_404
این حرکت ماکان سرعت ارشیا را بیشتر کرد:
-ولی من بهش توپیدم.
به بدترین شکل ممکن. واقعا دیونه شده بودم.
فکر میکردم اگه تو بفهمی چه فکری درباره من می کنی.
اون موقع فقط به تو فکر میکردم.
باور کن.روندمش گفتم این احساسات زودگذره نوجوونیه.
اونم رفت با چشمای گریون.بعدش پشیمون
شدم ولی دیدم اینجوری بهتره. بعدم که داشتم می رفتم تهران.
گفتم مدتی منو نمی بینه یادش میره.
خودم خیلی زود یادم رفت.
ماکان نگاهش را دوخته بود به روبه رو با اخم های در هم رفته رو به رو را نگاه می کرد ولی چیزی
نمی دید.
دستش فرمان را با تمام نیرو در مشت می فشرد.
ارشیا ماکان را نگاه کرد به او حق میداد اگر الان یکی توی گوشش بخواباند.
ولی از فشاری که به فرمان می اورد معلوم بود که دارد خودش را کنترل میکند.
ارشیا آهی کشید و گفت :
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻