🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_406
ماکان بالاخره سکوتش را شکست:
-ترنج چی؟
ارشیا پوزخندی زد و گفت:
-محل سگمم نمیده.
تو دانشگاه دورترین نقطه به من میشینه . بقیه دخترای کلاسشون می خوان به هر نحوی شده توجه منو جلب کنن
ولی ترنج.... حتی نگام نمی کنه.
ماکان از این حرف ارشیا کمی آرام گرفت و لبخندی روی لبش آمد.
به چهره گرفته ارشیا نگاه کرد. پس ترنج بد جور حالش را گرفته بود.
از این فکر لبخند زد.
چه کسی بهتر از ارشیا که خواهر کوچکش را بسپارد دستش.
دستش را روی شانه ارشیا گذاشت و لبخند زد:
-بخاطر اینکه دلشو شکستی باید گردنتو
بشکنم ولی چکار کنم که دلم نمیاد.
ارشیا نگاه شرم زده اش را دوخت به ماکان.
-هر کار بگی می کنم فقط فکر نکن آدم نمک نشناسی بودم.
-این حرفا چیه؟ کی از تو بهتر ارشیا.
ارشیا با خوشحالی به ماکان نگاه کرد:
-یعنی تو مشکلی نداری با این موضوع؟
-نه چرا باید داشته باشم. مطمئنم بابا اینام مشکلی ندارن. ولی ترنج....
ارشیا نگران به ماکان چشم دوخت.
-ترنج چی؟
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻