🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_409
ترنج با خوشحالی او را در آغوش گرفت.
-وای خوش اومدی عزیزم.
مهدی معرفی کرد:
-معصومه. دختر خاله ام.
ترنج جوری که فقط مهدی و معصومه بشنوند
گفت:
-واقعا که زنت خیلی نازه.
چهره معصومه از این تعریف بیشتر گل انداخت و لب های مهدی به خنده باز شد.
ترنج واقعا حس خوبی داشت انگار که ماکان زن گرفته باشد.
مهدی آن شب با دفش دوباره غوغا کرد و ترنج بعد از مدتها
صدای دف زیبای او را شنید.
شیوا از جمع بدش نیامده بود. به ترنج گفت:
-من همش فکر میکرم اینایی که مذهبی ان
اصلا اهل بگو بخند و این چیزا نیستن.
ترنج با تعجب گفت:
-وا برا چی همچین فکری کردی؟
شیوا شانه ای بالا انداخت
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻