🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_418
سوری خانم نیم خیز شد ومسعود هم با چشمان گرد شده نگاهش کرد.ماکان گفت:
-خوب چیه؟
مسعود با عصبانیت گفت:
-نگفتی این وقت شب باید تنها برگرده.؟
ماکان دستی به سرش کشید و گفت:
-خوب مجبور شدم. جایی کار داشتم.
-کارت از خواهرت هم مهم تر بود؟
ماکان دست به جیب ایستاد و گفت:
-خوب الان چکار کنم؟
-می دونی کجا رفته؟
-آره آدرسشو داد.
-خوب ماشین و بردار برو دنبالش.
همانن موقع در باز شد و ترنج وارد شد وگفت:
-یره دنبال کی؟
ماکان چرخید و با دقت به ترنج نگاه کرد:
-دنبال جناب عالی. کجا بود تا این موقع شب؟
ترنج با آرامش کفش هایش را گذاشت توی جاکفشی و
گفت:
-خوبه قبل رفتن قرار بود خودت برسونیم. خونه استاد مهران بودم.
ماکان بدون اینکه چشم از ترنج بردارد گفت:
-همیشه اینقدر دیر نمی کردی.ترنج رفت سمت پله و گفت:
-امشب یه مهمون ویژه داشتیم برا همین طول
کشید.
بعد هم از پله بالا رفت. ماکان دنبالش از پله بالا دوید و گفت:
-مهمون ویژه؟
.ترنج چادرش را برداشت و روی دستش انداخت و وارد اتاقش شد.
-آره.
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻