🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_422
ماکان به پدر و مادرش نگاه کرد و گفت:
-ارشیا.
سوری خانم واقعا شوکه شده بود ولی مسعود با لبخند به
پشتی مبل تکیه داد و گفت:
-پس بالاخره گفت
ماکان و سوری خانم این بار با دهان باز به مسعود نگاه کردند. سوری
خانم با لکنت گفت:
- تو... می دونستی.
مسعود یک نگاه به همسرش و یک نگاه هم به ماکان انداخت و گفت:
-نه کاملا. ولی از رفتارش حدس زده بودم. کاملا معلومه بی تجربه اس تو این زمینه
و زیر لبی خندید. به دنبال او ماکان هم خنده اش گرفت. ولی سوری خانم با جدیت گفت:
-کجاش خنده داره؟
مسعود به چهره جدی همسرش نگاه کرد و
گفت:
-اخم نکن سوری جان بین دو ابروت خط می افته.
سوری خانم فورا اخمش را باز کرد. ماکان خنده اش بیشتر
شد و این بار سوری خانم هم خندید.
ماکان در همان حال پرسید:
-پس راضی هستین؟
سوری خانم نگاهی به مسعود انداخت و گفت:
- کی از ارشیا بهتر. الان نزدیکه ده ساله داره تو این خونه می ره و میاد. خونواده اشم که دیده و
شناخته.
و رو به همسرش پرسید:
-نظر تو چیه؟
-منم حرفی ندارم
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻