🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_423
بعد رو به ماکان گفت:
-به ترنج گفتی؟
-نه هنوز.
-خوب نظر اون شرطه.
-حالا بذارین بیان.
-نه بابا نمی شه . بگیم بیان بعد ترنج راضی نباشه اونوقت زشته چشممون تو چشم هم
می افته. غریبه نیستن که بگیم جلسه اوله واسه آشنائیه.
ماکان فکر کرد و گفت:
-من با ترنج صحبت می کنم.
و با خودش گفت:انگار تنها کسی که از دل ترنج خبر داره منم. چقدر تو داره این دختر.
بعد هم شب بخیر گفت و رفت که بخوابد.
حالا نمی دانست چطور به ترنج بگوید.
***ارشیا آرام وارد خانه شد. چراغ ها هنوز روشن بودند و معلوم
بود اهالی خانه هنوز بیدارند.
آرام در را باز کرد و وارد خانه شد.مهرناز خانم با دیدن ارشیا به طرفش امد و او را در
آغوش گرفت.
-سلام مامان
-سلام کوفت کاری. سلام و...
ارشیا مادرش را از خودش جدا کرد و با چشمانی شوخ به او
نگاه کرد:
-از استقبالتون ممنون.
چشمان مهرناز خانم به اشک نشسته بود.:
-تازه اینم کمته. باید یه کتک مفصل بخوری.
آخه بی خبر می ذاری می ری نمی گی دل من هزار راه میره.
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻