🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_435
-کیه؟
-نمی دونم. معرفی نکرد. گفت با آقای مسعود اقبال کار داره.
مسعود بلند شد و بعد از چند دقیقه مکالمه برگشت. ترنج میز را جمع
کرده بود و داشت ظرفها را می چید توی ماشین ظرف شوئی.
مسعود از روی اپن نگاهی به چهره توی فکر ترنج
انداخت و صدایش زد:
-بابا ترنج بیا اینجا.
بدون اینکه کارش را متوقف کند گفت:
-صبر کنین اینارو بذارم تو ظرف شوئی میام.
-نمی خواد بعدا می ذاری. بیا اینجا.
سوری خانم با سبد میوه رسید و کنار همسرش نشست. ماکان هم طرف دیگر پدرش قرار گرفت.ترنج نگاهی به جمع سه نفره انها انداخت و گفت:
-چرا اینجوری نگام می کنین؟
سوری خانم سرش را پائین انداخت و همه چیز را به دست همسرش سپرد.
ماکان هم ترجیح داد شروع کننده نباشد.
ولی حرفی که مسعود زد بهت سوری خانم و ماکان را برانگیخت.
مسعود اصلا درباره خواستگاری حرف نزد.
-اون دو میلیون و از کجا آوردی؟
ترنج یک لحظه به پدرش نگاه کرد و دوباره سر به زیر انداخت.
-ترنج با توام؟ من چهار تومن داده بودم.
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻