🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_437
ترنج سعی کرد از خودش دفاع کند.
-این الگو ها الان سه چهار ساله اونجا افتادن یک بار اونم به زور شما دستم کردم..چه فایده داشت...
مسعود پرید وسط حرف ترنج.:
-مادرتم یه صندوق طلا داره چون استفاده نمی کنه باید ببخشه به این و اون.
ترنج بغض کرده بود. ماکان هنوز توی شوک بود.
مسعود داد زد:
-این بچه رو می خواین شوهر بدین . خانم پاشو
قرار خواستگاری رو کنسل کن. بگو دختر ما هنوز عقلش نمی رسه زندگی یعنی چی.
اشک ترنج سر خورد روی صورتش.پس قرارشونم گذاشتن.
-من چیم این وسط؟
ترنج بلند شد. بی صدا اشکهایش روی صورتش می ریخت. رو
به پدرش گفت:
-بله بدون خبر من قرار گذاشتین بدون منم کنسل کنین. من چکاره ام این وسط.
ماکان نمی دانست چه بگوید. برخورد پدرش خوب شاید تند بود ولی ترنج نباید بدون اجازه انها کاری می کرد.رفت طرف پله که مسعود
داد زد:
- اصلا چرا قرار رو کنسل کنیم. مگه ارشیا چشه از خداتم باشه. دختره بی عقل.
ترنج با حرص برگشت و گفت:
-ولی جواب من منفیه.
و دوان دوان از پله بالا رفت.
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻