🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_438
ماکان کلافه دستی به صورتش کشید و دنبال ترنج از پله بالا
رفت.
ترنج روی تختش پشت به در نشسته بود و صدای گریه اش به خوبی شنیده می شد.
ماکان بدون در زدن وارد اتاق شد و بی حرف کنار ترنج نشست. ترنج نگاهش را از زمین گرفت و در حالی که اشکش را با دست پاک می کرد
رو به ماکان پرسید:
-تو هم فکر میکنی کار اشتباهی کردم؟
ماکان سکوت کرده بود. ترنج هم که انگار اصلا منتظر
جواب ماکان نبود ادامه داد:
-به خدا بی انصافیه. مهربان جای مادر ما بود. خودت بگو. بچه که بودیم کی به ما بیشتر
می رسید. مامان یا مهربان؟
در شبانه روز چقدر مامان و می دیدم. من نمی تونستم بی تفاوت باشم. مهم نیست خودم
کار می کنم تمام شیش میلیون و پس میدم.
ماکان برگشت و با تعجب گفت:
-ترنج!
- چیه؟
-والله بابا بخاطر دو میلیون اینقدر عصبانی نمی شد.
ماکان دست گذاشت روی بازوی ترنج و گفت:
-خودش بهت چهار تومن داده اونوقت بخاطر
دو تومن تو عصبانی بشه.
-پس مشکل کجاست؟
-مشکل اینجاست که تو سر خود رفتی این کار و کردی.
-مجبور شدم.
هرچی گفتم بیشتر نداد. اونام نتونسته بودن بقیه شو جور کنن. مجبور شدم
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻