🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_44
با حرص رفتم طرف بابا.
-بابا من بچه دوساله نیستم که این اداها رو برام در میارین.
بابا برگشت طرفم.:
-دقیقا بیشتر از دو سال عقلت نمیرسه. هر وقت بزرگ شدی توقع برخورد بهتری داشته باش.
ماکان با اخم های در هم رفته سر به زیر به دیوار تکیه داده بود. بابا لپ تاپم و گذاشت توی دستای ماکان و گفت:
-اینارو بذار تو کمد من درشم قفل کن.
از حرص داشتم می مردم:
-شما که بلدین غیرتی بازی در بیارین یعنی چی یه پسر غریبه را به را اینجاست؟
ماکان عصبی گفت:
-آخه شعورتم نمی رسه.
باباهم اضافه کرد:
-ارشیا هر کسی نیست. من حاضرم تو و اونو توی این خونه تنها بذارم برم اینقدر که بش اعتماد دارم.
ماکان همیجور که به زل زده بود گفت:
-اصلا این مگه می فهمه.
عصبی گفتم:
-حق نداری اینقدر به من توهین کنی.
بابا برگشت که بره.ماکان یه نگاه بهم انداخت توی چشماش خوشی میدرخشید. سعی کردم آخرین تلاشمو بکنم داد زدم:
-ولی اون کار عمدی نبود!
بابا با عصبانیت برگشت طرفم.:
-این کارت عمدی نبود. کار صبت چی؟ اون گندی که به کت و شلوار ماکان زدی چی؟ چسبوندن کفشای ارشیا
به زمین چی؟ پنچر کردن ماشین همه مهمونا هفته پیش؟ آب ریختن تو کفشای مردم. ریختن شکر تو نمک پاش؟
آتیش زدن موهای الهه. کش رفتن شماره کارت من و خالی کردنش که منو تا مرز سکته برد. بازم بگم بلاهایی که سر همه آوردی و از دستت شاکی شدن؟ اونام عمدی بود.
بعد چند قدم اومد جلو تر و دستشو گرفت به طناب دارمنو گفت:
از همه بدتر این آشغالو
با یه حرکت از سقف کندش
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻