🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_45
.انگار یکی محکم کوبید تو سرم. با بهت به طنابی که توی دست بابا مونده بود نگاه کردم.
_با...با!
-ترنج این آخرین اتمام حجته وای به حالت ازت خطاهایی از این دست سر بزنه دیگه اونوقت منتظر تنبیه های بدتری باش.
مامان همینجور با چشمای اشکی ونگران زل زده بود به بابا.
ماکان وسایل توی دستش و جابجا کرد و رسید و گذاشت روی میز و گفت:
-در ضمن من وقت ندارم برم خشکشوئی خودت برو
بگیرش.
بعدم هر سه تاشون از در رفتن بیرون. به در بسته زل زده بودم. یه چیزی توی گلوم گیر کرده بود انگار.
به جای خالی دستگاه و لپ تاپم خیره شدم.
حالا چکار کنم بدون اینترنت و کامپیوتر.
برگشتم و نشستم رو تختم. مغزم کلا قفل کرده بود.
فقط یه احساس نفرت شدید احساس می کردم. اصلا نمی فهمیدم برای چی بابا این کارو کرد.
خوب معلومه مامان خانم فورا اشکش سرایز میشه و بابا آقا هم که جونش در میره واسه سوری جونش
ترنج کیلویی چنده. هیچ کس به حق نمیده چرا.
روی تختم دراز کشیدم. دست خودم نبود. اشکم سرازیر شد.
از همه تون متنفرم.
برای شام نرفتم پائین کسی هم سراغم نیامد.
خدا رو شکر موبایلم توقیف نشد والا دیونه میشدم.
واقعا اگه یه روز این چیزارو به هر دلیلی از دست بدم.
باید وقتمو چه جوری پر کنم؟
شب از زور بی کاری زود خوابیدم.
حوصله درس خوندنم نداشتم. اینقدر غلط زدم تا خوابم برد.
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻