🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_451
ماکان بود که به خودش آمد و از جا بلند شد. با سرعت به طرف پله ها رفت و بالا دوید.
ترنج توی اتاقش روی تخت نشسته بود و صدای هق هقش اتاق را پر کرده بود.
ماکان با تعجب به صحنه ای که می دید نگاه کرد. کت ارشیا روی دسته صندلی مانده بود. ماکان گیج رفت به طرف ترنج و کنارش نشست.
-ترنج؟
ترنج برگشت و نگاهش کرد چشمانش از سرخی به رنگ خون بود.
-اینجا چه خبره ترنج؟ چی شده؟
ترنج نمی توانست حرف بزند انگار که سکسکه می کند گفت:
-ازش متنفرم. ازش بدم میاد. منو بخاطر چادرم می خواد. من دوسش داشتم ماکان.
من...من خیلی دوستش داشتم.
ماکان هم بغض کرده بود. سر ترنج را به سینه اش چشباند. ترنج حرف زدنش دست
خودش نبود:
-من براش گل بردم....بش گفتم دوسش دارم. بهم خندید گفت بچه ام.... رفت... بعدش رفت.
ماکان بغضش را فرو خورد:
-ترنج بسه. گریه نکن.
ولی ترنج سرش را در آغوش ماکان پنهان کرده بود و با اشک ریختن ادامه می داد:
-سه سال صبر کردم.... سه سال. حالا اومده به من میگه....
-ترنج تو رو خدا آروم باش.
-ازش متنفرم. ازش متنفرم...
اشک ماکان ناخوداگاه روی صورتش ریخته بود.
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻