🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_452
نمی دانست چه خبر شده ارشیا چه گفته که ترنج چنین
برداشتی کرده.
سوری خانم و آقا مسعود بالا آمدند و ماکان با اشاره دست از انها خواست که آنجا را ترک کنند.
ترنج هنوز هق هق می کرد. انگار بس که گریه کرده بود بی حال شده بود. ماکان به آرامی او را روی تخت خواباند.
اگر ارشیا دم دستش بود حتما خفه اش کرده بود.چشمان ترنج به آرامی بسته شد و کم کم به خواب رفت.
ولی توی خواب هم هق هق می کرد. ماکان چنگی به موهایش زد و از اتاق خارج شد.
هنوز در را نبسته بود که موبایلش زنگ خورد ارشیا بود. به سرعت وارد اتاقش شد و جواب داد:
-الو ماکان.
-ماکان و مرض.
-ماکان ترنج خوبه؟
-به تو چه؟ چی بهش گفتی که اینجوری داره اشک می ریزه؟
صدای ارشیا می لرزید:
-به خدا اصلا نذاشت من حرف بزنم. گفت اصلا
جواب من نهه.
-چی میگفت پس تو بخاطر چادرش می خوایش.
-به خدا من گفتم از اونجا که با چادر دیدمت شروع شد.
خودش اینجوری برداشت کرد.
ماکان کلافه روی تخت نشست و گفت:
-گند زدی پسر.
ارشیا غم زده گفت:
-می دونم. الان چطوره؟
-اینقدر گریه کرد تا خوابید.
-خاک بر سر من احمق که حرفم بلد نیستم بزنم. حالا چه خاکی تو سرم کنم
ماکان.
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻