🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_453
ماکان نفسش را پر صدا بیرون داد و گفت:
-فعلا چند روزی صبر کن ترنج آروم شه تاببینیم چکار میشه
کرد.
-ماکان!
-چیه؟
-تو که ازمن دلخور نیستی؟
-نه نیستم. کاری نداری؟خداحافظ.
ماکان رفت پائین تا به پدر و مادرش همه چیز را بگوید. وقتش بود که انها را هم در جریان بگذارد.
سوری خانم و مسعود بعد از فهمیدن ماجرا دهانشان
باز مانده بود.
هیچ کدام باور نمی کردند دختر شیطانشان بتواند اینقدر صبور باشد.
سوری خانم که از شنیدن این
ماجرا اشک به چشمش امده بود گفت:
-چه خانواده ای ما هستیم سه ساله و اونوقت ما نفهمیدیم. یه چیزی بود که از ما
دوری میکرد.
ماکان بلند شد و رفت به طرف اتاقش. سر راه نگاهی هم توی اتاق ترنج انداخت خواب بود.
هنوز گه گاه توی خواب هق هق میکرد.دو هفته از ان شب گذشته بود.
ترنج کلا دانشگاه نمی رفت. ارشیا هر بار که به صندلی
خالی اش نگاه می کرد.
دلش از غصه می خواست بترکد.
از آن شب دیگر ندیده بودش. چند بار به ماکان زنگ زده بود و خواسته بود هر طور شده ترنج را ببیند ولی ماکان هر بار گفته بود حال ترنج خوب نیست.
آن روز دیگر طاقتش تمام شده بود.
با عصبانیت رفت شرکت.
ماکان بی حوصله پشت میزش نشسته بود که ارشیا در را باز کرد و وارد شد.
ماکان از دیدن او از جا پرید:
-چه خبرته؟
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻