🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_455
-ترنج میآی عصر بریم بیرون؟
-نه حوصله ندارم.
-اذیت نکن الان دو هفته اس تو خونه ای بیا
بریم بیرون یه هوایی بخور.
-ماکان به خدا حوصله ندارم.
ماکان اخم کرد و سرش را پائین انداخت.
-یک بارم تا حالا با هم بیرون نرفتیم ترنج. ما چه جور خواهر و برادری هستیم.
ترنج نگاهی به چهره به اخم نشسته ماکان کرد و لبش را
گاز گرفت:
-باشه بریم.
ماکان خوشحال از جا پرید و گفت
-پس ساعت چهار آماده باش بریم.
-باشه.
ماکان سریع دوید توی اتاقش و شماره ارشیا را گرفت.
-الو ارشیا.
-چی شد ماکان؟
-راضیش کردم.
-به خدا نوکرتم جبران می کنم.
ماکان که خودش هم خوشحال بود گفت:
- باید یک سال برام مفتی کار کنی
-تو بگو ده سال اگه من نه گفتم.
-خوش به حال خواهرم.
-ماکان فقط بیارش به این آدرسی که می گم.
-باشه کجا هست.
-یه پارکه .
-آدرسش.
ماکان آدرس را گرفت و گفت
-خوب دیگه برو به سر و وضعت برس.
ارشیا خندید و گفت:
-حالا تو هم هی مارو سوژه کن.
ماکان خندید و قطع کرد. ترنج بی حوصله داشت حاضر می شد. اصلا دلش نمی خواست بیرون برود. دل و دماغ هیچ کاری نداشت. انگار
خالی شده بود. فقط داشت بخاطر ماکان می رفت.ماکان در اتاق را باز کرد و گفت:
-حاضری؟
-نه چرا هولی دارم حاضر
میشم
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻